روزی روز گاری  گروهی مردی را با ریسمان بسته  و با داخل چاهی آوریزان کرده اند.تا در آن جا جان به جان آفرین تسلیم کند.مرد وقتی ته چاه را نگاه کرد ,دید اژدهایی دهان باز کرده ومنتظر  است تا او از آن بالا بیافتد تا به اصطلاح او را یک لقمه چپش کند.ووقتی سر رابلند کردو   بالا را نگاه کرد دید ,دو موش سیاه وسفید هر کدام از دوصرف ریسمان را دارند می چوندوانقریب که ریسمان پاره بشود .واو در دهان اژدها فرو رود. در این وقت دید از بغل چاه عسل دارد تراوش می کند, ومرد بی خیال موش واژدها مشغول خوردن عسل شده است.

کار ما انسان ها شده است, آن دو موش شب و روز از پی هم عمر ما را دارند می خورندواژدها هم سرازیری قبر دهان باز کرده و آماده بعلیدن ماست. وما بی خیال این و آن مشغول خوردن لذایذ این دنیا دون(عسل بغل چاه) هستیم